درباره تعلقات رهاییبخش
نویسنده: سعیده ملکزاده
زمان مطالعه:6 دقیقه

درباره تعلقات رهاییبخش
سعیده ملکزاده
درباره تعلقات رهاییبخش
نویسنده: سعیده ملکزاده
تای مطالعه:[تا چند دقیقه میتوان این مقاله را مطالعه کرد؟]6 دقیقه
نشنیدم کسی اسمم را صدا کند و به خانه برگشتم. این اولین خاطره من از روز اول دبستانم است. اول مهر، وسط هیاهوی حیاط مدرسهای با صدها دانشآموز، نشنیدم اسم من در لیست هیچ کلاس اولی خوانده شود. خیلی ساده کیفم را روی دوشم گذاشتم و به خانه رفتم. در تمام مسیر خانه اشک میریختم و به این فکر میکردم که سال بعد چطور رفتار کنم تا در یکی از کلاسهای اول مرا بپذیرند. در واقع این اولین تجربه رسمی من از احساس عدم تعلق به جمع بود. مسلما من در آن مدرسه ثبتنام شده بودم و اسمم در فهرست اسامی کلاس اولیها بود اما پیامی که در آن لحظات دریافت کرده بودم این بود: تو جزئی از این جمع نیستی، به اینجا تعلق نداری یا شاید هم نامرئی هستی. دقیقا مثل حسی که روزهای بعدترش داشتم وقتی در بازی لیلی یا قایمباشک راهم نمیدادند. تجربهی نسبتا آشنایی است. میل به تعلق از نیازهای بنیادی و اولیه انسانهاست و بالاخره یک روز در جایی یا جمعی قرار خواهیم گرفت که احساس کنیم دارد ما را پس میزند. تعلقپذیری میل ذاتی انسان است برای آنکه بخشی از یک ماهیت بزرگتر باشد.
آن روز لباسی مثل تمام بچههای اطراف خودم داشتم. رنگ مو و پوستم و مدل کیف و کفشم تفاوت فاحشی با آنها نداشت. اما بهقدری از ناتوانی در کسب تعلق میترسیدم که حتی تلاشی برای پیداکردن دوست نکردم. نمیدانم چرا در آن سن و سال نمیخواستم تظاهر کنم که مثل بقیه هستم تا میان آنها پذیرفته شوم. احتمالا فکر میکردم تلاش برای دستیابی به تعلق، مهر تاییدی است به تعلقنداشتن. نمیتوان با تلاش برای مطابقت به احساس تعلق دست یافت. تعلق یعنی بخواهی جایی باشی و دیگران هم همین را بخواهند اما تطابق یعنی جایی هستی و شاید مجبور شوی خودت را با آنجا وفق بدهی اما بودن و نبودن تو برای کسی مهم نیست.
گاهی برخلاف آن دختر هفت ساله، با همنوایی و جلب نظر دیگران تلاش میکنم نیازم به تعلق را برآورده کنم اما تعلق مثل اسامی کلاس اولیها یک لیست ندارد که با واردشدن اسمت در آن لیست، تیک بخورد و احساسش کنی. تعلق حسی درونی است که میتواند حتی زمانی که در جمعی به رسمیت شناخته میشوی جای خالیاش معذبت کند. به عنوان یکی از موجودات اجتماعی به خودم حق میدهم که صرف آگاهی از حضور دیگران هم بتواند رفتارم را تغییر دهد و تلاش کنم با بیشتر کنارآمدن، سکوتکردن یا حتی پنهانکردن نظراتم، کورکورانه با گروه منطبق شوم. هر روز نقابهای تعریفشده تن کنم و با اضطرابی دست به گریبان باشم که حاصل ترس از برملاشدن واقعیت درونیام است. واقعیتی که هر آن ممکن است از زیر نقاب بیرون بزند. میترسم اینبار رسما از جمع بیرونم کنند. هرچند این تلاشها جانشینی توخالی برای تجربه احساس تعلقداشتن هستند. چهبسا این لجاجت بیحاصل مانع از تعلق هم بشود. اگر دیگران ندانند که من چه چیزهایی را دوست دارم، چگونه فکر میکنم و صادقانه چطور آدمی هستم، تعلق واقعی کسب نکردم و آن را حس نخواهم کرد. تعلق حقیقی زمانی احساس میشود که جرئت کنم خود واقعی و ناقصم را به دیگران عرضه کنم و آنها مرا بدون تظاهر و تعارف در جمعشان بپذیرند.
جز اولین روز مدرسه، اولین روزهای دیگری هم بودند که رنج بیتعلقی زیر پاهایم را خالی کرد. چند هفته پیش بهطور اتفاقی از یک رویداد محیط زیستی به نام گاوبانگی برای حفاظت از گونه مرال پارک ملی گلستان خبردار شدم و در آن ثبتنام کردم. میدانستم قرار است چند شبانه روز را در جنگل طی کنم و این کار نیازمند تجربه و تجهیزات خاص خودش است که من نداشتم. ولی این یکی از علایقم بود و باید از جایی تجربهکردنش را شروع میکردم. با شلوار لی که اگر باران میآمد، خیس میشد و خیس هم میماند، سویشرت زرشکی رنگ که هیچ قابلیت استتار در جنگل را نداشت، با دو کوله پر از تن ماهی، نان، خرما، لباس گرم، پتو و کفش کوهی که تازه خریده بودم وارد اتاق پذیرش شدم؛ جایی که گروهبندی اعزام به ایستگاههای مختلف داخل جنگل صورت میگرفت. همگی لباسهای سبزرنگ شبیه لباس محیطبانها داشتند؛ لباسهایی مخصوص طبیعتگردی و شلوارهایی ضدآب و حتی عایق حرارتی. همگی کوله کوهنوردی و رویش یک کیسهخواب داشتند. چاقو و هدلایت و مت و فندک داشتند. اگر آن دختر هفت ساله بودم، حتی گوشهایم را برای شنیدن اسمم تیز نمیکردم و همان جا راهم را کج میکردم و برمیگشتم.
ثبتنام کرده بودم اما تمام شواهد فریاد میزدند که من به آنجا تعلق ندارم. اما اینبار ماندم و با کمی خجالت تاکید کردم که از پسش بر میآیم. مسئول گروهبندی با تعجب و نگرانی نگاهم کرد و نکاتی درباره لباس مناسب و کوله استاندارد گفت که میدانستم. برایمان آرزوی موفقیت کرد و همراه راهبلدی با تجربه راهی جنگل شدیم.
من به همراه دو دوست مثل خودم، خیرهسر و بدون تجهیزات، اما علاقمند سه روز بینهایت جذاب و به یادماندنی را در جنگل پشت سر گذاشتم. فهمیدیم هدلایت چیست و چطور کار میکند و کدام چوبها برای آتش بهترند. فهمیدیم چطور شبانه به ایستگاه آن طرف جنگل با نور علامت بدهیم و ترکیب کنسرو لوبیا، تن ماهی و سیبزمینی آتیشی عجیب خوشمزه است. خیلی چیزهای دیگر هم درباره فصل جفتگیری و گاوبانگی گوزنها یاد گرفتیم. ولی مهمترین یادگاری آن روزها برایم این بود که فهمیدم «حفظ اصالت برای دستیابی به تعلق ضروری است و تلاش برای مطابقت تهدیدی برای تعلق است». در آن شیفت شبها که کنار آتش سفره دلمان را باز میکردیم، از اولینهایی گفتیم که احساس عدمتعلق و تنهایی کردیم. احساس کافینبودن یا تعلقنداشتن به جمع، یک تجربه مشترک بین ما و آن حرفهایها بود. مهم نبود درونمان چه میگذشت یا ظاهرمان چطور به نظر میرسید، همهمان چیزهایی برای پنهانکردن داشتیم و در این احساسغریب بودن تنها نبودیم.
رهایی از تعلق در کوتاهمدت جذاب است اما کمی که بگذرد خودمان، خودمان را به جایی گره میزنیم. خودمان به دنبال تعهددادن و ریشهدواندن میگردیم. باید چیزی برای آمیختن یا جایی برای آویختن از لبهی سست و بیبنیاد تنهایی که هر آن ممکن است فرو بریزد، پیدا کرد. هرچقدر هم که تنهایی خوب باشد و مملو از استقلال و آزادی، هرچقدر هم عاری از انتظار و ترس ازدستدادن، چیزی نیست که انتخاب هر روز ما باشد. دلمان بندشدن میخواهد؛ بندی که میدانیم شاید روزی پاره شود. اما باز از چاه تنهایی ما را بالا میکشد. ما آویخته به آن بند تاب میخوریم و لذت رهایی را میچشیم.

سعیده ملکزاده
برای خواندن مقالات بیشتر از این نویسنده ضربه بزنید.
کلیدواژهها
نظری ثبت نشده است.